کد مطلب:152122 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:283

عزاداری حضرت زهرا و حضرت خدیجه در منزل خولی و هبوط فرشتگان
ابن زیاد خولی را خواست و سر امام حسین علیه السلام را به او سپرد و او سر را به خانه اش برد و او دو زن داشت یكی از قبیله ی تغلب و دیگری از قبیله ی مضر.

نزد زن مضریه رفت. آن زن گفت: این چیست؟ خولی گفت: این سر حسین است كه ملك جهان در جایزه ی آن است. زن گفت: فردای قیامت دشمنت جد او محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم است. به خدا دیگر نه تو شوهر منی و نه من زن تو هستم، و عمود آهن برداشت و بر سر خولی زد و او را از نزد خود بازگردانید.

خولی نزد زن دیگرش رفت و او گفت: چه با خود داری؟ گفت سر یك خارجی كه بر ابن زیاد خروج كرده است. نامش را پرسید. خولی نام او را نگفت و آن سر مقدس را روی خاك نهاد و طشت رختشویی رویش گذاشت!

زن خولی شب بیرون رفت و دید نوری از آن سر تا به آسمان بالا رفته است! او آمد و طشت را برداشت و ناله ای شنید كه تا سپیده دم قرآن می خواند و پایانش این بود كه


(و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون)! در اطراف آن سر بانگی چون بانگ رعد شنید و دانست كه تسبیح فرشته ها است. نزد شوهرش آمد و گفت: چنین و چنان دیدم، سر چه كسی در زیر طشت است؟

گفت: سر یك خارجی كه ابن زیاد او را كشته است و می خواهم آن را نزد یزید ببرم و جایزه كلانی بگیرم.

گفت آن خارجی كیست؟ گفت: حسین بن علی علیه السلام. زن فریاد زد و از هوش رفت و روی آن سر افتاد. چون به هوش آمد، گفت: ای بدتر از گبر، محمد صلی الله علیه و آله و سلم را درباره ی خاندانش آزردی و از خدای زمین و آسمان نترسیدی؟ می خواهی در برابر سر پسر سیده زنان جهان جایزه بگیری؟

آن زن گریان بیرون رفت و سر را برداشت و بوسید و به سینه نهاد و او را می بوسید و می گفت: لعنت خدا بر كشنده ات، دشمنش جدت حضرت مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم است.

سپس در تاریكی شب خوابش برد، در خواب دید كه سقف خانه دو پاره شده و نوری آن را فراگرفت و ابر سفیدی آمد و از میان آن دو زن بیرون آمدند و سر را از دامن او گرفتند و گریستند. زن خولی از آنها پرسید: شما را به خدا، چه كسی هستید؟

یكی گفت: من خدیجه دختر خویلدم و این دخترم فاطمه زهرا علیهاالسلام است ما از تو و از كار تو قدردان هستیم، تو در درجه ی قدس در بهشت رفیق ما هستی.

او از خواب بیدار شد. هنگام صبح شوهرش آمد كه سر را بگیرد، اما او نداد و گفت: وای بر تو، مرا طلاق بده! بخدا دیگر با تو در یك خانه نمی مانم. خولی گفت: سر را به من بده و هر كاری بخواهی بكن. زن گفت: نه به خدا آن را به تو نمی دهم. بالاخره خولی زن را كشت و


سر را گرفت و روح آن زن به جوار سیده ی نساء علیهاالسلام در بهشت شتافت. [1] .


[1] ترجمه ي دار السلام نوري ج 1، ص 228 [ايشان اين قضيه را به عنوان روايتي بي سند بيان فرموده اند].